عطا و لقای فلسفه

ساخت وبلاگ

اوج دوران کتاب‌خواندنم دوران کارشناسی در زاهدان بود. درس‌ها را گذاشته بودم برای شب امتحان و در طول ترم مشتری ثابت کتابخانه‌ی دانشگاه بودم. کتاب امانت می‌گرفتم و می‌خواندم و پس می‌دادم و بعد کتاب بعدی؛ از هر دری سخنی. همیشه لیستی از کتاب‌هایی که قرار است بخوانم را در جیب داشتم. از همین بود که فلسفه‌خوان شدم: چندتایی کتاب فلسفی خواندم و دیدم این همان است که باید بخوانم. هرچه بیشتر خواندم بیشتر پر از شک و سؤال شدم. هرچه بیشتر خواندم بیشتر حس کردم که نیاز است جدی و آکادمیک‌طور مباحث فلسفی را پی بگیرم. احساس می‌کردم باورهایم اساس و شالوده‌ی چندان محکمی ندارد. برای خاطر شالوده‌ی محکم بود که رشته‌ام را عوض کردم.

کنکور فلسفه‌ی علم دادم و دانشگاه امیرکبیر قبول شدم. همان ترم اول با دو استاد اصلی امیرکبیر آشنا شدم: دکتر سعید زیباکلام و دکتر غلامحسین مقدم‌حیدری. هر دو نفر نماینده‌ی تفکری که بعدتر اسمش را گذاشتم «نسبی‌گرایی رقیق» و هر دو نفر کاملاً بی‌پروا نسبت به انتقال باورهای فلسفی‌شان به دانشجوی از همه‌جا بی‌خبر ترم اول. زیباکلام البته کمی ملاحظه می‌کرد. جلسه به جلسه و قدم به قدم پیش می‌آمد و در هر جلسه و در هر قدم سعی می‌کرد ما را برای پذیرش حرف‌هایش آماده‌تر کند. مقدم‌حیدری ولی اساساً هیچ میانه‌ای با ملاحظات نداشت. همان جلسه اوّل حرف آخرش را می‌زد. هنوز هیچ استاد فلسفه‌ای را ندیده‌ام که به اندازه‌ی او به فلسفه‌اش دچار و با آن درگیر باشد. فلسفه برای مقدم‌حیدری موضوعی که درسش را خوانده و برای خوردن لقمه‌نانی درسش را بدهد نیست. مقدم‌حیدری با فلسفه‌اش زندگی می‌کند و هیچ ابایی ندارد که مشغولیت‌ها و مکافات‌های فلسفی روزمره‌اش را سر کلاس به دانشجو درس بدهد.

روش قدم به قدم زیباکلام و روش بی‌محابای مقدم‌حیدری روی‌هم‌رفته برایم ورود هولناکی به فلسفه رقم زد. حالا من هم آغشته شده و درد فلسفه پیدا کرده بودم. باورهای دینی خود را می‌دیدم که با باد و بر باد می‌رفت. هیچ نمانده بود. هیچ «حشیش»ی نبود که «غریق» به آن تشبّث کند. زیباکلام و مقدم‌حیدری کوس رسوایی همه‌چیز را نواخته بودند: حتی علیّت را، حتی اصل امتناع تناقض را! سخت به شک افتاده بودم.

شک من روشی و دکارتی نبود؛ چنین نبود که شک را به عنوان روش برگزینم و بکوشم به نقطه‌ی یقینی برسم. برعکس، غزالی‌وار بود: بی‌محابا و بی‌اجازه بر جانم نشسته بود و نَفَسم را تنگ و زندگی‌ام را تلخ کرده بود. در آن روزگار پر بیم و بی‌امید که سر به هر سو می‌چرخید، شک را چهارزانو نشسته در برابرش می‌دید، دو فیلسوف بودند که دستم را گرفتند و از بندگی شک آزادم کردند: سورن کیرکگور و لودیگ ویتگنشتاین. ترس و لرز‌ کیرکگور را با ترس و لرز دست گرفتم ولی خیلی زود جذبش شدم. همان ابتدا داستان ابراهیم را نقل می‌کرد که فرزندش را می‌برد تا قربانی کند. کیرکگور با داستان ابراهیم شروع می‌کند و می‌کوشد تا نشان دهد که امر ایمانی از امر عقلانی و امر اخلاقی فراتر است. کیرکگور می‌گوید ایمان محصول تعقل فلسفی نیست و نباید باشد.

تأثیر ویتگنشتاین البته بیشتر بود. با یکی از دوستانم شروع کردیم به خواندن در باب یقین. این کتاب، آبی بود بر آتش. بی‌گمان یکی از تأثیرگذارترین کتاب‌هایی است که در زندگی‌ام خوانده‌ام. یادم می‌آید یک شب در کتابخانه‌ی امیرکبیر نشسته بودم و داشتم در باب یقین را می‌خواندم. رسیدم به فقره‌ی ۱۶۶: «مشکل، درک بی‌دلیلی باورآوردن‌های ماست.»

[من از نظر شخصیتی آدمی نیستم که زیاد به هیجان بیایم. در این حدود سی سال عمری که از خدا گرفته‌ام، لحظه‌هایی که به‌شدت هیجان‌زده شده باشم، بسیار کم‌تعداد است ولی یک بارش همین لحظه بود.]

جمله را که خواندم گُر گرفتم. دیدم اصلاً نمی‌توانم بنشینم. بلند شدم کتاب را بستم و از کتابخانه خارج شدم. ده دقیقه‌ای قدم زدم تا هیجانم فرونشست و توانستم خواندن را از سر بگیرم. ویتگنشتاین دقیقاً وسط خال زده بود. او نشان می‌داد که چطور چرخه‌ی توجیه تمامی ندارد و چطور نمی‌شود از صفر ساختمان باورها را بنا کرد.

از زاهدان که به تهران می‌آمدم می‌خواستم شالوده‌ی فلسفی محکمی برای باورهایم پیدا کنم. زیباکلام، مقدم‌حیدری، کیرکگور و ویتگنشتاین نشانم دادند که چنین شالوده‌ی محکمی وجود ندارد. این بزرگ‌ترین کلنجار فلسفی‌ام بود. سخت بود و سخت گذشت. حداقل یکی-دو سال طول کشید تا بتوانم با بی‌شالودگی کنار بیایم. زمان،‌ کماکان دوای دردهای بی‌درمان است.

در طلب...
ما را در سایت در طلب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khialedast7 بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 19:40