تن‌ها

ساخت وبلاگ

گاهی به این فکر می‌کنم که چطور زندگی‌ای می‌داشتم اگر که در ایران مانده بودم. مقایسه‌ی زندگی فعلی با آن زندگی فرضی البته کار آسانی نیست و هیچ نمی‌شود که چیزی را دقیق دانست، ولی برایم بسیار دشوار است که شرایطی را تصور کنم که در آن جهان ممکن حالم بهتر از جهان واقعی کنونی باشد. این البته به این معنا نیست که علی‌الحساب حالم خیلی خوب است؛ به این معناست که خیال می‌کنم اگر مانده بودم حالم خیلی بد می‌بود—لااقل نمی‌توانم تصور کنم که چطور ممکن بود حالم خوب باشد.

پیش از مهاجرت، هربار که به رفتن فکر می‌کردم، بیش‌تر از هر چیزی از دلتنگی نگران می‌شدم و از نبودن در کنار کسانی که باید در شرایط سخت کنارشان باشی. راستش را بخواهید، در این چند سالی که گذشته، آن‌قدرها دلتنگ نشده‌ام. وقت‌هایی که دلتنگ می‌شوم معمولاً زمان‌هایی است که با خانواده صحبت می‌کنم، یا آنها عکسی می‌فرستند، و الخ. اگر به حال خود رها شوم و اگر آن‌طرفِ دنیا اتفاق خاصی در جریان نباشد دلتنگ نمی‌شوم. گاهی نگران می‌شوم که نکند بیش از اندازه سنگ‌دل شده‌ام ولی به‌هرحال، برای آدمی در شرایط من، کمی سنگ‌دل بودن بهتر از افراط در رقّت قلب است و نتیجتاً ‌به‌ناچارْ کشیدن درد زیاد. ممکن است سنگ‌دلی واکنش دفاعی ذهنم باشد، و اگر این‌طور است، از صمیم قلب از خدا، از فلک، و از طبیعت ممنونم.

آن‌چه ولی دست از سرم برنمی‌دارد نگرانی و ترس است از درد و مرگ عزیزان. این ترس را البته همیشه داشته‌ام ولی مهاجرت چیزی به آن افزوده و شده: نگرانی و ترس از نبودنْ هنگام درد و مرگ عزیزان. ترسی هولناک‌تر از اینکه کسی بمیرد: اینکه کسی بمیرد و تو پرت افتاده باشی، اینکه نباشی که لااقل خداحافظی کنی، اینکه حتی برای عزاداری دیر برسی. این ترس است که گاه و بیگاه اضطرابی به چهارستون تنم می‌اندازد و دلم را آشوب می‌کند. غیر از این، آن‌قدرها هم ملالی نیست.

این سکه‌ی جداافتادگی یک روی خوب هم برایم دارد: تنها که باشی مردن آسان‌تر می‌شود. می‌توانی انتخاب کنی که کدام دردهایت را به دیگران بگویی، و مهم‌تر، کدام دردهایت را به آن‌ها نگویی. می‌توانی هر‌آنچه می‌خواهی روی تیغه‌ی نیستی قدم بزنی، و گاهی حتی کلّه معلق، بی نگرانی از این‌که چشم‌هایی تو را می‌پایند که با هر بار خالی شدنِ زیرِ پایت دلشان هزار راه می‌رود. اگر بیفتی، خبر مرگت لابد با دو سه روز تأخیر به آن‌ها خواهد رسید و برایت سوگوار خواهند شد. این ولی سرشت زندگی است و تو نمی‌توانی تغییرش دهی.

برای این چیزهاست که تصمیم به خروج از این تنهاییِ نیمه خودخواسته/نیمه تحمیلی آسان نیست. چنین تصمیمی تصمیم به یک مهاجرت دیگر است که شاید حتی سخت‌تر از مهاجرت اوّل تکانت دهد، که آن اوّلی سیر آفاق بود و این دومی سیر انفس خواهد بود، و شاید حتی بیش از آن، یکی شدن نَفْس‌ها و نَفَس‌ها.

خوب که فکرش را می‌کنم، تانگوی دو نفره بر لب بحر فنا با موسیقی آب قطعاً زیباتر است از شلنگ‌تخته انداختنِ وحشیانه‌ی تکی روی تخته‌سنگی لق بر فراز مغاک سکوت. موج بلند تراژدی زندگی را امّا از همین دور دست، با چشم غیر مسلح می‌بینم که به سرعت به سمت‌مان می‌آید و ما دست همدیگر را رها نمی‌کنیم، «که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی».

دارم بی‌خود کاغذ سیاه می‌کنم و حرف بیهوده از «تصمیم» می‌زنم چون این سناریو را تصمیم‌های من نمی‌نویسد و دوست داشتن است که همیشه حرف آخر را می‌زند، مثل درد و مثل مرگ. این سه نفر نویسندگان نمایشنامه‌ی زندگی «من»‌اند و من فقط می‌توانم امیدوار باشم قلم در دستانشان به‌هرزه نچرخد. ولی از تیره‌بختی، این‌ها بارها نشان داده‌اند که دستشان در یک کاسه است—نشان به آن نشان که چیزی در جهان دردناک‌تر و مرگ‌بارتر از دوست داشتن و دوست‌داشته‌شدن نیست.

در طلب...
ما را در سایت در طلب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khialedast7 بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 21 فروردين 1402 ساعت: 11:13