سطح دغدغه

ساخت وبلاگ

وقتی فهمید فلسفه خوانده‌ام آمد کنار دستم نشست و بی‌هوا پرسید: «تو به وجود خدا اعتقاد داری؟» سرم را بالا آوردم و با تعجب نگاهش کردم. قیافه‌اش جدی به نظر می‌رسید. وقتی تا حد خوبی مطمئن شدم که نمی‌خواهد دستم بیاندازد گفتم: «آره». هنوز «ه» آره از دهنم خارج نشده بود که بی‌معطلی پرسید: «چرا؟»  باز نگاهش کردم. قیافه‌اش مثل قبل بود؛ انگار قصد مسخره‌بازی نداشت. پرسیدم: «چرا می‌پرسی؟» گفت: «می‌خوام بدونم» و چند لحظه بعد اضافه کرد: «با دلیل و منطق!»

همین‌طور که داشتم هاج و واج نگاهش می‌کردم شروع کردم به بالا و پایین کردن ذهنم. مانده بودم چه بگویم و از کجایش شروع کنم. از گزاره‌های لولایی ویتگنشتاین بگویم یا از جهش ایمانی کیرکگور؟ اصلاً چطور است حالا که دنبال «دلیل و منطق» است، برایش برهان امکان و وجوب بوعلی یا برهان وجودی دکارت را بگویم؟ او که نقدهای کانت و راسل را نخوانده! یا بد نیست فضا را عرفانی کنم و برایش «متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک» را بخوانم. یا اصلاً می‌توانم طفره بروم و به‌جای جواب به سؤال، برایش علل روان-جامعه شناختی و تاریخی برآمدن این پرسش در عصر مدرن را بکاوم.

متأسفانه یا خوشبختانه هیچ‌کدام را نمی‌شد گفت. کلانتری جای این حرف‌ها نبود؛ علی‌الخصوص در وقت اداری! هنوز داشت نگاهم می‌کرد، حتی بیشتر از قبل. شاید داشت پیش خودش فکر می‌کرد که در دانشگاه چه یادم داده‌اند که نمی‌توانم سؤال به این سادگی را جواب دهم. دیدم ول‌کن معامله نیست، بالاخره شروع کردم به حرف زدن. هنوز سی ثانیه حرف نزده بودم که از سر جایش بلند شد و گفت: «این حرفا نون نمیشه! گشنمه، میرم غذا بخورم. بقیه‌شو بعداً برام بگو.»

در طلب...
ما را در سایت در طلب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khialedast7 بازدید : 129 تاريخ : پنجشنبه 15 مهر 1395 ساعت: 12:29